حالم خوب نیست، خیلی وقته که حالم خوب نیست. قبلا که حالم خوب نبود مینوشتم و سبک میشدم ولی الان خیلی وقته که دیگه شوق نوشتن هم ندارم. با خودم فکر میکنم تو سن کمی پروندهی شوق زندگی برام بسته شده. ناراحتم، به این معنی که راحت نیستم، آخرین بلاگم برام شروع داستانی بود که تهش به اینجا رسوندم، حالا جایی ایستادم که دیگه رنگی تو دنیام نیست. همه چی آوار و خرابه. و راستش هنوز امید دارم، هنوز امید دارم که بتونم از این ظلمات بیرون بیام، از این آوارگی خلاص شم اما نمیدونم چطوری. داستانهای زندگی رو از برم. برام تکراری شده. و این امتداد زوال یک انسانه.
[دارم سعی میکنم بنویسم، اما نمیتونم.]
تقریبا کل زندگیم رو غمگین بودم یه وقتایی هم که عاشق و شاد بودم بعدش تحمل غم و فسردگی برام سختتر شده. گاهی با خودم فکر میکنم کاش اون لحظات شادی رو هم نداشتم و با غمام تنها میبودم.
دیگه مثل قدیم بلد نیستم قشنگ بنویسم. صرفا مینویسم که نوشته باشم، توجهی به کلمات و چینششون کنار هم ندارم
غیر از زندگی شغلیم که میشه گفت داره مسیر جالبی رو طی میکنه، بقیهی ابعاد زندگیم تو حضیض زوالن. در به در دنبال یه جرعه شادی تو زندگی میگردم و پیدا نمیکنم. ذره ذره امیدم رو از دست میدم. ذره ذره نای ادامه دادن رو از دست میدم تا برسم به اونجاهایی که دوست ندارم هنوز چیزی تو نهانهای قلب من دنبال زندگی و شادی میگرده
حیلی میتونم حرف بزنم، اما نمیدونم، نمیدونم باید کدوم رو بنویسم. دقیقا مثل یه جنگجوی بازمانده اما شکست خورده تو یه جنگ بیست و چندساله میمونم، همونقدر خسته، همونقدر امیدوار به یاری یه دست بیرونی.
چی دارم میگم؟ نمیدونم، خودمم نمیدونم.
به هر رو، سلام
درباره این سایت